ببين تا يک انگشت از چند بند

شاعر : سعدي

به صنع الهي به هم درفگندببين تا يک انگشت از چند بند
که انگشت بر حرف صنعش نهيپس آشفتگي باشد و ابلهي
که چند استخوان پي زد و وصل کردتأمل کن از بهر رفتار مرد
نشايد قدم بر گرفتن ز جايکه بي گردش کعب و زانو و پاي
که در صلب او مهره يک لخت نيستازان سجده بر آدمي سخت نيست
که گل مهره‌اي چون تو پرداخته‌ستدو صد مهره در يکدگر ساخته‌ست
زميني در او سيصد و شصت جويرگت بر تن است اي پسنديده خوي
جوارح به دل، دل به دانش عزيزبصر در سر و فکر و راي و تميز
تو همچون الف بر قدمها سواربهايم به روي اندر افتاده خوار
تو آري به عزت خورش پيش سرنگون کرده ايشان سر از بهر خور
که سر جز به طاعت فرود آورينزيبد تو را با چنين سروري
نکردت چو انعام سر در گياهبه انعام خود دانه دادت نه کاه
فرفته مشو، سيرت خوب گيروليکن بدين صورت دلپذير
که کافر هم از روي صورت چو ماستره راست بايد نه بالاي راست
بدوزند نعمت به ميخ سپاسخردمند طبعان منت شناس